شنبه ها تنهاترينم در آغوش زندگی باران به چشمانم بوسه ميزند و دامانم پر ميشود از عطر شقايق و رازقی قلم بر صفحه ی دفترم ميرقصد و واژه ها بر مركب عشق سوار ميشوند من ميبارم قلم ميرقصد واژه ها ميخندندتو ترانه ميشوی و باز خاطره زاييده ميشود حس آميزی زيبايی دارد اين شنبه با چشمهایت نمیتوان آدم ماند نمیتوان یڪجا نشست و پرواز را نخواست با چشمهایت نمیتوان گفت ڪه دنیا هیچ زیبایی دربین نداشت با چشمهایت چه چیزها چه وصفها ڪه نمیتوان گفت حس داشتنت مانند کهنه شرابیست که عجیب مست میکند خیره شو در برق چشمانم بگذار عشق را آرامش را حس پرواز را از پشت چشمانِ شبرنگت احساس کن من تــو را بہ شروعی تا بے نهايت بہ خلوتے بے اضطراب بہ آرامشی پس از انتظار و بہ هميشڪَی ماندنی بی دلهره می برم تــــو اما همينطور عاشقانہ بمان بڪَذار ببوسم خیال لب شیرین عسلٺ را مڪَذار ڪه من ٺشنه و ٺب دار بمیرم در پای ٺو یڪ بار بمیرم ڪه هنر نیسٺ باید ڪه به هر لحظه دو صد بار بمیرم
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|